داستانک
شب ها دیر می خوابد و منتظر می ماند تا همگی در آسایش کامل به خواب روند، مشغول به نظافت منزل می شود و برای جابجایی اشیاء احتیاط و دقت زیادی به خرج می دهد تا چیزی آسیب نبیند و کسی از صدای جابجایی بدخواب نشود. پس از آن به سراغ آشپزخانه می رود و شروع به گردگیری و نظافت می کند. دست هایش را نگاهی می اندازد که چقدر زبر و خسته اند. یادش می آید زمانی این دست ها به نرمی ابریشم بوده و امروز… !
لبخندی می زند و یاد خانواده و عزیزانی که در کنارخود دارد، می افتد و شاکر است. صبح زود تر از همه از خواب بیدار می شود و شروع به تدارک بساط صبحانه می کند.همه با اخم و عجله از اتاق خوابشان بیرون می ایند و پس از صرف صبحانه روانه کلاس و کار می شوند. او می ماند و کلی ظرف و لباس نشسته و خانه ای بهم ریخته که ساعت ها زمان می برد تا تمیز شود. باز هم طبق روال همیشه زن با عشق مشغول به فعالیت شده و در هنگام جابجایی مبل کمرش دچار گرفتگی می شود. کمی استراحت می کند و به یاد ایامی که یک تنه حریف همه در مقابل کارها بود می افتد و افسوس امروز توانایی آن روز ها را ندارد. با همان لبخند مهربان همیشگی شروع به گردگیری قاب عکس های میز خاطره می کند و با دیدن هرکدام صفحه ای از گذشته را ورق می زند و حس خوشحالی با اشک و لبخند در هم میپیچد. دست بر زانو میگیرد تا برخیزداما توانی ندارد و باور نمی کند چقد زود دیر می شود امروز آن روز موعود است.شاید اگر گاه او هم استراحت می کرد و به زیبایی و سلامت خود می رسید و زمانی را صرف امورات مهم و شخصی می کرد، امروز این چنین تنها غافلگیر نمی شد.
قدر همه مادر های عزیز را بدانید پیش از آنکه دیر شود و جای جبرانی نماند.